موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره از شهید مهدی زین الدین

چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم:«مادر!چرا بی خبر؟» گفت: « به دلم افتاد که باید بیام.»

 

ز مثــــــل زین الــــــدین


+ نوشته شـــده در دوشنبه 92 مهر 8ساعــت ساعت 8:57 عصر تــوسط زهرا زین الدین | نظر بدهید